داستان تصویریه یه عاشق!
میدانی ، فلانی جان!
زندگی شاید همین باشد...
یک فریبِ ساده ی کوچک...
آن هم از دست عزیزی...
که برایت هیچ کس جز او گرامی نیست...
من که باور کرده ام...
باید همین باشد..
"مهدی اخوان ثالث"
یه وقتایی مجبـــــــــوری اینجوری باشی...
فقط واسه اینکه کسایی که دوسشون داری رو ناراحت نکنی...
+تا حالا شده یکی دوستتون داشته باشه ولی واسش تره هم خورد نکنین...ولی بعدا بفهمین چه آدم خوب و باحالیه و کم کم ازش خوشتون بیاد و ذره ذره عاشق شین...ولی اون موقع موقعی باشه که طرف مقابل واست تره خورد نکنه!...ینی بدترین حــــس دنیــــآ...
+خدای من خدایست که اگر سرش فریاد کشیدم... به جای اینکه با مشت به دهانم بزند ، با انگشتان مهربانش نوازشم میکند و میگوید : میدانم جز من کسی نداری.... 3>
+بعدا نوشتهـــ : خیلی سخته تو هق هق گریه هات نفس کم بیاری و عشقت به یکی دیگه بگه.... نفـــــــس!
پریروز حنابندون ، دیروز عروسی و امشب پاتختی دخترخالم بود....
لازم به ذکره که عروس خیلی خوشگل شده بود.. بزنم به تخته.... (البته نه از من خوشگل تر!!)
بعد از اون بزرگترین دختر فامیل منم و پروندم اومد رو....
انقــد کیف میده تا سلام علیک میکنی میگن ایشالا عروسی شما....
تو حنا بندون که به خالم سلام دادم... گف ایشالا عروسیت... منم حواسم نبود ار دهنم پرید مثه بچه پررو ها گفتم.. ایشالا...
جاتون خالی با اون یکی دختر خالم(از من کوچیکتره..) انقد کــُلی بازی و پت و مت بازی در آوردیم و خندیدیم که نگو...
برا باز شدن بخت:دی یه لنگه کفش عروس رو من پوشیدم اون یکی لنگه رو دختر خالم(همونی عروسیش نبود و از من کوچیکتره) و دوتایی باهم راه میرفتیم.... حالا بختمون نصفه باز میشه یا شوهرمون نصفه میشه.. نصفش ماله من نصفش مال اون
خلاصه بسی کیف داد...
ولی آخرش حس بدی داش... یه لحظه که خودمو جای عروس گذاشتم دیدم خیلی حسه بدیه.. بد نه.. یه جوریه....
یه حس خاص...
آخی دیگه پیش مامان باباش نمی خوابه...
هم حسه خوبیه هم بد....
اصن دوران نامزد بازی از همه چی بهتره...
نه مسولیت داری نه چیزی...
فقط عشق و حال محض ا...
+راسی... غیرت داداشم تو حلقم!!!
باهاش رفته بودم بیرون... با یه مانتو نسبتا تنگ....
شرو کرد به گیر دادن و ....
(تو دلم میگفتم دمش گرم چه غیرتی تا اینکه...)
داش میگف...
این چه وضعشه....
این جا ایرانه... پسراش مریضن... کمبود دارن.. بفهم!!!
تو ترکیه و مالزی و ... با تیشرت میگشتی چیزی میگفتم؟!!
اصن خارج از ایران ، با من بیا نیویورک یا برو پیش محمد لخت بگرد!!! به من چه!!!
من در اون لحظه:
ینی قوربونه غیرتش!!
+بعدا نوشتهـــ : حس میکنم دارم میشم مریم قدیم....
تنهاییم را با کســـی تقسیم نخواهم کرد...
یک بار تقسیم کردم
چـــند بــــرابر شــــد...
"حسین پناهی"
به یکی میگفتم..
همه امتحانامو گند زدم...
اصن دیگه هیچی واسم مهم نیس....
خسته ام...
افسردم....
دلم گرفته...
اصن امید به زندگی ندارم...
طرف میگه...
چرا چرت و پرت میگی دیوونه!...
همین که ساعتتو کوک کردی فردا صب پاشی ینی ته امید به زندگی...
بگیر بخواب..
واسه من ادای عاشقای شکست خورده رم در نیار....
همچین رفیقایی داریم ما!
با تمام خنگیش:دی این جمله رو خوب اومد...
کوک کردن ساعت برای بیدار شدن یعنی ته امید به زندگی....