چه سرما ای خوردم من تو این یه هفته....
5شنبه قبل یکی از بچه های کلاس زبان مریض بود و کنار من نشسته بود... جمعه اش یه کوشولو گلوم درد میکرد و محل ندادم...
شنبه هم که زنگ ورزش شنا داشتیم و از اونجایی که بعدش ریاضی داشتیم و منم هیچ تکلیفیش رو انجام نداده بودم و میخواستم اونو بپیچوم... بدون هیچ چک و چونه ای رفتم استخر...
بعدشم به هوای سینوزیت ام زنگ آخر رو پیچوندم و رفتم پیش دکتر مدرسه و خیلی شیک کل زنگ ریاضی رو خوابیدم (چقد خوابه چسبید....
)
ولی...
وختی رسیدم خونه... کم کم سینوزیت و گلو درد و .... بهم حمله کردن...
یکشنبه و دوشنبه هم امتحان هایی داشتیم که باید میرفتم...
ولی دوشنبه که برگشتم خونه با لباسا مدرسه خوابیـــــــــــــــــــدم تا سه شنبه ظهر
بعدشم رفتم دکتر و کلی قرص و ... + گواهی (خعلی دکتره باحال بود از من میپرسید چند روز بنویسم واسه استراحت.... مامانم هم گف 2 روز که این آخر هفته رو خوفــــ استراحت کنه.. چه مامان گلی دارم من..
.)
خلاصه 3شنبه و 4شنبه کلا رو تختم در حال استراحت بودم.. بااینکه حالم بد بود ولی همین که به ساعت نگا میکردم و میدیدم بچه ها چه زنگی رو دارن تحمل میکنن و من... خعلی کیف میداد
و نکته جالب.... با همه مریضی کلاس نقاشیم رو رفتم....
+انقده نقاشیم قشنگ شده... فک کنم جلسه بعد این تابلوم هم تموم میشه...
+کلاسم 1:30 تا 4:30 ا... انقد گرم کار و نقاشی بودم تا 5:15 نشسته بودم و حواسم به ساعت نبود...
خب دیه فک کنم زیادی حفیدم....
+راسی..... هفته بعد 4شنبه کنسرت انریکه تو ترکیه است و جمعه تو دبی...
میگن هیچ عشـــقے تو دنیا مثل عشــــق اولـــے نیستـــ...
میگذره یه عمرے امـــ ـآ... از خیــــــالتــ رفتنے نیستـــ...
داغ عشـــق هیچکے مثــل... اون که پس میزنتت نیستـــ...
چـه بــده تنهــــ ـآ شے وقتے... هیـــــچ کسے هـم قــ
ــدمت نیستـــ...
چقده سختــــه بـدونے اون کــه مےخــوایش نمےمونـهـــ...
کـه دلــــــش یه جــاے دیگستــ و همــه وجـودش مــ
ــاله اونـهــ...
چقده بـراے اون کـه جــــــــون میـدے غریبــه بـاشے...
بگے مےخـوام بــا تـــــــــو بـاشـم بـگهــ مےخـوام کـه نــباشے...
"عشق اول - مهدی احمدوند"
"زیبا ترین قسم"
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی....
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت...
غصه هم می گذرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز....
سهراب سپهری
چند وخته نیدونم چرا تند تند غمگین و دپ میشم :(
با اینکه همه چی طبق روال و عادی و خوبه....
واقعا نیدونم دلیلش چیه؟!
اگه بعضیاش هم دلیل داشته باشه خیلی پیش پا افتاده و جزعی ه....
+بعدا نوشتهـــ : پستم رو 2باره خوندم دیدم هرکی ندونه فک میکنه افسردگی گرفتم
نه بابا فقط یه کوشولو دپ بودم
هنوزم همون مریم شاد و سرخوش هستـــم
این روز ها حسے دارم
آمیخته با دلتنگے...
بازوانے مے میخواهم که تنگ در برم بگیرد
اما...
نه هر بازوانے...
تنها...
حصار آغوش تو...
سلام
امروز اولین جلسه کلاس هام بود...
جاتون خالی خیلی خوش گذشت....
اولش که از ساعت 8-12 سرکلاس زبان بودم (خیلی خسته شدم و خوابم گرفته بود)
بعدش رفتم پیش "و.".... تولد یکی از بچه ها بود و جای نقاشی ، بزن و بکوب و برقص....
بعدش کلی نقاشی کردم و موزیک گوش دادم (احساس میکردم بهترین لحظات عمرم ه....
) کلا با نقاشی خیلی حال میکنم...
بعد کلاس بابام اومد دنبالمون و چون کلاسم قیطریه است ، رفتیم پارک و کلی پیاده روی کردیم و گفتیم و خندیدیم....
در حال حاظر با اینکه خیلی خسته ام و پاهام درد میکنه، شارژ شارژ ام و سرشار از انرژی مثبت....
If it`s wrong to LOVE you
then my heart
just wont let me be right
هرگاه که احسـاس کردے گنــآه کسے آنقـــدر بزرگـــ استــ که نمےتوانے اورا ببخشے...
بدان اشــ ـکال از کوچکے روح توستـــ
نه از بزرگے گنـــآه او.....
احساس میکنم :
جدیدا چقــــد روحم کوچولو شــــده.....
قبلنا تا میفهمیدم کسی از دستم ناراحته... بدون این که به این فک کنم که حق منه یا اون.... زودی ازش عذرخواهی میکردم....
خعلیا میگفتن خصلت بدیهـــ و ممکنه افراد سو استفاده کنن و.... ولی ، من اون خصلت رو دوس داشتم....
اما حالا....
نیدونم اون خصلت رو دوس دارم یا نه... نیدونم درسته یا نه...
تا 5شنبه بعدی....