سلام
این روزا باید قشنگ ترین روز های زندگیم باشه ولی...
هرچی اتفاق بد وناراحت کننده است داره میوفته
از دیروز تا حالا تو خودم ام غمگینم ناراحتم ....
امروز رو تختم دراز کشیده بودم و آهنگ مازیارفلاحی گوش میدادم که بغض گلومو گرفت. دلم میخواست داد بزنم، گریه کنم
چرا همه چی با هم خراب شد؟ چرا من باید از دست یکی ناراحت باشم و کس دیگه ای از دست من؟ چرا....
کاش هیچوقت اون اتفاق نمی افتاد ، کاش از دستش ناراحت نباشم و کاش این غرور بزاره ، کاش اونی که از دستم ناراحته بگه دیگه ناراحت نیست ، کاش....
تو حالو هوای خودم بودم که یهو یه صدای وحشتناکی از کمدم اومد. چشام بسته شد و اشهدمو گفتم فک کردم بمبی چیزی تو کمدم ترکیده و الان اون دنیام با ترس و لرز که چشامو باز کردم دیدم ظاهر کمد که چیزیش نیست همه چی عادیه. در کمدمو که باز کردم یه خروار لباس رو سرم خراب شد. لباسام سنگینی کرده بود و میله رو شکونده بود. ناخداگاه بغضم ترکید و زدم زیر گریه....
مامانم دوید تو اتاقم :
-چی شد؟کمد برگشت؟چیزیت شده؟دست و پات زیر کمد مونده؟
-نه بابا لباسام سنگینی کرده و میله رو شکونده
-انقد بهت میگم کم لباس بخر ، لباس هایی که نمی پوشی بده بره. حالا واسه چی گریه میکنی؟!
-چه جوری این همه لباسو جم کنم
-میگم خانوم "ا." بیاد درست کنه
-تا اون بیاد چروک میشن
-این که گریه نداره!! میخوای کلا بدیم خششویی؟! مدرسه ها تموم شده خل شدی رفتها . اون از خوشحالی های مسخره و الکیت اینم از گریه کردنت. پاشو دست وصورتت و بشور پاشو
حیوونی نمیدونه دل من از چی پره . رفتم دست و صورت بشورم در و قفل کردم و یه دل سیر گریه کردم الان حالم بهتره ولی...
(ببخشید just for fun کردم پر غم وغصه . از این به بعد میخوام علاوه بر مطالب طنز خاطره هم بنویسم)
فعلا